آخرین مدافع خرمشهر

  1. خانه
  2. chevron_right
  3. اخبار
  4. chevron_right
  5. آخرین مدافع خرمشهر

جا دارد در سوم خرداد ماه سالروز آزادسازی خرمشهر یادی کنیم از آخرین مدافع خرمشهر شهید امیر رفیعی

لطفاً روایت آخرین مدافع خرمشهر را در ادامه بخوانید.👇👇👇

آخرین مدافع خرمشهر که قهرمانانه مجروح ، اسیر و جاویدالاثر شد

چهارم آبان پایان مقاومت بی نظیر خرمشهر

۴ آبان ماه ۵۹ ،( پایان ۴۵ روز دفاع مردمی خرمشهر ) در عظمت و شکوه ۳خرداد ۶۱ کمتر دیده می شود. شاید به این دلیل که همه پیروزی را دوست دارند و کسی دنبال شنیدن اخبار اشغال یک شهر نیست!

و باز شاید به همین دلیل است که شهدای مقاومت منتهی به اشغال خرمشهر، کمی مظلومند.

.. یاد وخاطره همه مدافعان وشهدای این مقاومت بزرگ وبی نظیر که خرمشهر را در دنیا جاودانه کردند گرامی باد.

..یادی کنیم از آخرین مدافع خرمشهر که قهرمانانه و با از خودگذشتگی تا آخرین لحظه ماند، مجروح شد، به اسارت گرفته شد و بعدهم جاویدالاثر شد

..آخرین مدافع خرمشهر چه کسی بود؟

…شهید جاویدالاثر امیر رفیعی دستجردی

…تولد: ۱۳۴۰/۴/۲۶ دستجرد اصفهان

…مفقودیت و اسارت: ۱۳۵۹/۸/۴ خرمشهر

…آخرین روز مقاومت بود، توی فلکه فرمانداری، نزدیک پل خرمشهر چندنفر ازمدافعان بیشتر نمانده بودند، تک تیراندازهای عراقی از بالای ساختمان ها شلیک می کردند. فرصتی نبود. باید می رفتند. اما یکی باید می ماند و پشتیبانی می‌کرد تا بقیه نجات یابند. جوانی ۱۸ ساله که پایش تیر خورده بود، تصمیم گرفت بماند. بنابراین فشنگ های بقیه را گرفت تا آخرین نفس های شهر را ثبت کند.

…او ماند با خرمشهر و لشکر سوم عراق. آنقدر جنگید که تیرهایش تمام شد. اسیرش کردند. تمام لحظه های این مقاومت را فیلمبرداران لشکر سوم عراق ضبط کردند. تلویزیون عراق در اولین تصاویر منتشره از خرمشهر، جوانی را نشان داد که کماندوهای عراقی او را با کتک پشت ساختمان فرمانداری بردند و دیگر کسی آخرین مدافع خرمشهر را ندید، این آخرین تصویری بود که از امیر رفیعی در خاطره‌ها ثبت شد. او دیگر هیچ‌گاه به وطن بازنگشت. امیر، همچنان مفقودالاثر است.

…ازسال ۵۹ تا سال ۱۴۰۲،دقیقاً ۴۳ سال می‌گذرد که کسی نشانی از “امیر رفیعی دستگردی” ندارد.

در رثای آخرين مدافع خرمشهر ؛ شهيد امير رفيعی

همه برگشتند اما…

امير رفيعی آخرين مدافع شهر بود. رزمنده جوانی كه برای هميشه ماند. زندگی برای امير بدون خرمشهر مفهومی نداشت. امير و خرمشهر يكی شدند. و امير هم به اندازه خرمشهر مظلوم است. او در كنگره ها و يادواره ها و هزار يك برنامه ديگر جايی ندارد.

آنچه می خوانيد را می توان كامل ترين روايت از ايستادگی امير و خرمشهر ناميد كه در كتاب «يك نخلستان سرو» به قلم خسرو باباخانی آمده است. و من و تو چه می دانيم بر خرمشهر و مدافعانش چه گذشت.

¤ ¤ ¤

… سرانجام دستور عقب نشينی صادر می شود. مهدی رفيعی كه تعدادی شهيد و مجروح را به بيمارستان طالقانی آبادان برده بود، به هنگام بازگشت سيد محمد جهان آرا را می بيند. خبر مجروحيت و شهادت برخی ديگر از مدافعان سيد محمد را به شدت غمگين می كند. مهدی از ديدن چشم های به خون نشسته فرمانده شان يكه می خورد و با خود می انديشد: اين مرد چند شبانه روز است كه نخوابيده؟

سيد محمد می كوشد تا لحن صدايش طنين هميشگی را داشته باشد و می گويد:
از قول من به بچه ها بگو عقب بكشند. لحن صدای سيد محمد جهان آرا چنان از خون و حسرت سرشار است كه مهدی را تكان می دهد. فرمان عقب نشينی، تلخ تر و بهت آور از آنی است كه بتوان حرفی زد. مهدی سكوت می كند. سيد محمد جهان آرا برای خداحافظی، دستان مهدی رفيعی را می گيرد خم می شود تا ببوسد، مهدی يكهو گر می گيرد و شانه فرمانده را می گيرد و بالامی كشد. آرام از هم جدا می شوند.

مهدی با گام های سنگين چند قدم دورتر می شود كه سيد محمد دوباره صدايش می كند:

« اگر امير را ديدی از قول من سلام برسان و بگو دست مريزاد دلاور»

كمتر از بيست مجاهد مانده اند. بهروز مرادی و رضا دشتی، بار ديگر به محل های ديگری می روند تا مبادا عده ای از دستور عقب نشينی بی اطلاع باشند. نيم ساعت بعد باز می گردند. آثار نارضايتی در چهره شان بود. اگر موضوع اطاعت از فرماندهی نبود باز نمی گشتند. می ماندند. بهروز و رضا بچه ها را به محل تقريباً امنی می رسانند تا با يك قايق كهنه و شكسته به آن سوی رود بروند. همه جمع بودند فقط امير رفيعی نبود. رضا دشتی سراغش را می گيرد. فرهاد می گويد: نيامد هر چه من و وهاب اصرار كرديم. پاپی اش شديم نيامد. به وهاب نگاه می كند وهاب با حركت سر تاييد می كند. رضا سريع برمی گردد. مهدی رفيعی هم همراهش می رود. سينه خيز خود را به امير می رسانند. امير در پناه فلكه فرمانداری سنگر گرفته است. و نيروهای دشمن را در ساختمان فرمانداری و اطرافش، مورد هدف قرار می دهد. رضا و مهدی از آرامش و خونسردی امير حيرت می كنند. از امير می خواهند تا همراهشان باز گردد.

ابتدا آرام و دوستانه و بعد با تحكم و بلند و بعدتر با خواهش و تمنا، اما امير باز نمی گردد. امير نمی تواند به خواسته شان جواب مثبت دهد و سينه اش از درد فشرده می شود و ولی برای آرامش خيال دوستان می گويد:
من پوشش می دهم تا شماها به سلامت از كارون بگذريد. بعد هم شما از آن دست كارون پوشش دهيد تا من بيايم. هم رضا و هم مهدی ته دلشان يقين داشتند كه امير باز نخواهد گشت. رضا برمی گردد اين بار به فرهاد می گويد: برو پيش امير! وقتی ما به آن دست كارون رسيديم پوشش می دهيم تيز خودتان را به ما برسانيد.
فرهاد چشمی می گويد و از قايق بيرون می جهد. اصرار فرهاد به امير هم تاثيری بر تصميم و اراده امير نمی گذارد. فرهاد می گويد: (من هم می مانم!) می خواست تا امير را زيرفشار بگذارد. امير می دانست فرهاد خواهد ماند. فرهاد را سوگند می دهد. سوگندی كه جان اش فرهاد را به آتش می كشد. فرهاد هم باز می گردد. بچه ها با ديدن فرهاد بسويش می دوند. رضا، بهروز، وهاب، مهدی و نادر. فرهاد با ديدن نادر بيشتر منقلب می شود. نادر برادر امير بود. فرهاد طاقت نگاه منتظر نادر را ندارد. سر پايين می اندازد. رضا بازوی فرهاد را مي گيرد و تكان می دهد. با صدايی بلند و نگران مي پرسد:
«ها كاكا، امير چه شد؟»
صدای شليك تيربار ژ-3، از آن سوی كارون گويا ترين پاسخ به انتظارها و سوال ها بود. امير مانده بود و همچنان می جنگيد.
هر چه كردم نيامد. التماسش كردم، دستش را گرفتم، بوسيدش، حتی گفتم من هم می مانم. اما نيامد. چند بار به جای جواب، قرآن خواند. آياتی از قرآن را مرتب زمزمه می كرد.

مهدی رفيعی می دانست كدام آيه است:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفًا فَلَا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبَارَ ﴿١٥﴾

وَمَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفًا لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزًا إِلَىٰ فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَمَأْوَاهُ جَهَنَّمُ ۖ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ ﴿١٦﴾

(ای مومنان! هنگامی كه با انبوه كافران رو به رو شديد، هرگز به آنها پشت نكنيد/ و هر كس در آن هنگام به آنان پشت كند- مگر آن كه با هدف كناره جويی برای نبرد مجدد يا پيوستن به گروه ]خودی[ باشد- ]چنين كسی [ قطعا به خشم الهی گرفتار گشته و جايگاه او دوزخ است و بد سرنوشتی است) (انفال، آيات 15 و 16)

فهرست